بلند شدم. خیلی خسته بودم. تلوتلو میخوردم. هوا تاریک تاریک بود. جلوی پایم را نمیدیدم. نتوانستم کفشهایم را پیدا کنم. همین طور بیهوا پاهایم را توی یک جفت کفش کردم و پاشنههایش را خواباندم.
به گزارش خبرگزاری ست نیوز، بنابر روایت فارس، سیدحسین خوشرو یکی از رزمندههای دوران دفاع مقدس که حافظ کل اذا..
بلند شدم. خیلی خسته بودم. تلوتلو میخوردم. هوا تاریک تاریک بود. جلوی پایم را نمیدیدم. نتوانستم کفشهایم را پیدا کنم. همین طور بیهوا پاهایم را توی یک جفت کفش کردم و پاشنههایش را خواباندم.
به گزارش خبرگزاری ست نیوز، بنابر روایت فارس، سیدحسین خوشرو یکی از رزمندههای دوران دفاع مقدس که حافظ کل اذان هم هست گاهی در جبهه روی بلندی میرفته و اذان میگفته؛ تعریف میکند:
«روزی رزمندهها عصبانی بودند. یکی میگفت: «دیشب کی بود ما رو از خواب بیدار کرد؟»
+ «ها بابا! من که خواب از سرم پرید و تا یه ساعت بعدش خوابم نبرد.»
ـ «نصف شب و اذان؟»
+ «هر کی بوده حتما زده بوده به سرش.»
دیشبش از آموزش غواصی برگشته بودیم. غواصی در شب سخت و نفسگیر بود؛ آن هم شبهای سرد زمستانی که برای عملیات کربلای ۴ آماده میشدیم.
توی یک خانه بزرگ اقامت کرده به بودیم. خسته و کوفته به خانه رسیدیم. ساعت ۱۲ خوابیدیم.
غرق خواب بودم که یک نفر آمد بالای سرم، بازویم را گرفت و تکان تکانم داد: «سید! بلند شو. وقت نماز صبحه. بلند شو اذان بگو.»
رخشانی بود. ساعت مچیاش را جلوی صورتم گرفت؛ نگاه کردم. پنج دقیقه تا اذان بود.
رخشانی گفت: «سید! زود بلند شو اذان بگو بچه ها بیدار بشن و نمازشون رو بخونن.»
بلند شدم. خیلی خسته بودم. تلوتلو میخوردم. هوا تاریک تاریک بود. جلوی پایم را نمیدیدم. نتوانستم کفشهایم را پیدا کنم. همین طور بیهوا پاهایم را توی یک جفت کفش کردم و پاشنههایش را خواباندم.
از پله ها بالا رفتم تا به بالا پشتبام برسم. پاشنههای کفشم روی پلهها تلق تلق میکردند.
به پشت بام رسیدم. رو به قبله ایستادم. دستهایم را روی بناگوشم گذاشتم. صدایم را توی سرم انداختم: «الله اکبر، الله اکبر.»
به «لا اله الا الله» رسیده بودم که یکی از پایین صدا زد: «چه خبرته نصف شبی ؟»
رخشانی گفت: «سید! بیا پایین. ساعت دوازده و نیمه.»
بدو بدو آمدم پایین و رفتم خوابیدم. پتو را هم کشیدم روی سرم.
روز بعد همه از هم میپرسیدند: «دیشب کی بود اذان میگفت؟»
رخشانی ساعتش را جلو برده بود هم من را سر کار گذاشته بود هم بچهها بیدار شده بودند.»
منبع: کتاب «آدلا هنوز شام نخورده!» به قلم یاسر سیستانینژاد
۲۷۲۱۸